سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

بی شک گدای خانه ات آقا شود، حسین/ هر قطره زود پیش تو دریا شود، حسین!/ فیض گدایی تو به هر کس نمیرسد/ باید که زیر نامه اش امضا شود: "حسین"
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
مطالب اخیر وبگاه

ای کسانی که ایمان آورده اید،اگر تقوای خدا را داشته باشید در شما نیرویی قرار می دهد که به وسیله ی آن حق را از باطل تشخیص دهید و بدی های شما را می زداید و گناهانتان را می آمرزد و خدا دارای فضل عظیم است(سوره ی انفال/29)                                                                                                                                                                  

.

.

.

 

اگر خودت را برای اشتباهی که در گذشته انجام داده ای خیلی شماتت می کنی،زیاد غصه نخور!

سخن را ببین:

فرق مومن و غیر مومن در این نیست که این خطا می کند و آن خطا نمی کند،فرق آن دو در این است که مومن خطای خود را تکرار نمی کند،امّا غیر مومن چندین بار صدمه ی کاری را می خورد و باز آنقدر بصیرت ندارد که بار دیگر تکرار نکند. (شهید مطهری)

می بینی علامت محاسبه ی نفس را!علامت مومن بودن را!

لذا فرمود:حاسبوا...

.

.

.

اینها اس ام اس هایی بود که هما و معصومه بعد از جلسه ی قرآن برام فرستادند...

جلسه ی قرآنی که توی اون جلسه بحث رو به سوالی کشوندم که قبل از جلسه خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود و من نتونسته بودم جوابی براش  پیدا کنم...

اما من توی اون جلسه و بعد از اون، جواب سوالم رو گرفتم...

اینکه اگر کسی دیگه نتونست به قوّه ی تشخیصش که چند بار راه اشتباه رو بهش نشون داده،اعتماد کنه باید چی کار کنه؟

یا شایدم فکر می کنه که داره اشتباه می کنه!!!

این دیگه خیلی بدتره!اینکه ندونی راهی که داری می ری درسته یا به بیراهه ختم می شه؟؟؟

اگه دیگه نتونی به قوه ی تشخیصت اعتماد کنی، تو تمام تصمیماتت مردد میشی و چیزی مثل خوره تمام کارهاتو زیر سوال می بره و مغزت رو حسابی خسته می کنه!

یادتون هست توی یادداشت قبلی چی نوشته بودم؟

نوشته بودم که گاهی به این فکر می کنم که درس خوندنم که مهم ترین وظیفمه داره به حاشیه ای ترین وظیفم تبدیل می شه...

اما امروز قوه ی تشخیصم!بهم گفت که اشتباه می کردم!

و گفت که مهم ترین وظیفه ی من درس خوندن نیست!

مهم ترین وظیفه ی من،نزدیک شدن به یک انسان کامله...

نه فقط انسانی که علمش زیاده!

انسان کامل انسانیه که تمام ابعاد وجودی شخصیتش رشد کرده،و انسانیه که روز به روز فاصلشو با خدا کم و کمتر می کنه.

انسان کامل انسانیه که فقط خودش براش مهم نیست!

انسان کامل انسانیه که می دونه با دستهای خاکی نمی شه کارهای تمیز کرد،پس اول دستهای و جودش رو می شوره و بعد تصمیم می گیره که جامعشو درست کنه...

انسان کامل انسانیه که...

.

.

.

بعد از اومدن تو هیئت و جلساتش خیلی چیزها یاد گرفتم و همین جا می خوام از معصومه،هما،مرضیه،مریم،سمیه و همین طور اعضای جلسات سیر مطالعاتی،قرآن،شهدا،فرهنگی ستاد،رابطین فرهنگی و ...که ازشون چیزهای زیادی یاد گرفتم تشکر کنم...

چیزهایی که حتی اگه مزاحم درس خوندنم می شد(که نمی شه)ارزشش رو داشت...

گفتم دل و دین بر سر کارت کردم                     هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی                     این من بودم که بی قرارت کردم




نویسنده در شنبه 87/2/28 |

از سخن چینان ملامت ها پدید آمد ولی          گر میان هم نشینان ناسزایی رفت،رفت

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار      هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت،رفت




نویسنده در شنبه 87/2/28 |

                                 به نام یگانه مهربان همیشگی

نشریه های اردو رو دستم می گیرم و از طبقه ی زیرزمین خوابگاه شروع به پخششون می کنم...

اتاق ها رو یکی یکی رد می کنم و به اتاق یکی از دوستام می رسم،هم اتاقیش با لحن ملایمی میگه:ما نمی خوایم...اما دوستم برای اینکه من ناراحت نشم می گه:نه،...بده من می خونمش.

به طبقه ی دوم می رم،وقتی نشریه رو از زیر در یکی از اتاق ها که فکر می کنم خوابند به داخل می اندازم،صدایی عصبانی میگه:بابا بسه دیگه،...خسته شدیم از بس از این چیزها انداختید تو اتاقمون،ولمون کنید،مشهد قبول نشدیم دیگه،چرا اذیتمون می کنید؟

و من با لبخندی ظاهری میگم:عزیزم،ما این نشریه رو فقط به خاطر اردومون نمی دیم،این برای اینه که یاد امام رضا باشید و حتّی اگر با جسمتون نمی تونید برید مشهد با روحتون به سمت مولا پرواز کنید...

طبقه ی سوم آخرین طبقه ست.یکی از اتاق ها درش بازه و من خوشحال می شم که برای این اتاق مجبور نیستم نشریه رو از زیر در بیندازم داخل،نشریه رو به یکی از اعضای اتاق می دم و اون همون لحظه یه گوشه ای رهاش می کنه...

برمی گردم اتاق و بعد از غذا ظرف ها رو که امشب نوبته منه به آشپزخونه می برم تا بشورم،یکی از بچه های اتاق بغلیمون نشریه رو مچاله شده می آره و به سطل زیر ظرفشویی می اندازه و وقتی می بینه من زل زدم و نگاهش می کنم می پرسه:می دونی سطل کاغذ کجاست تا این رو اونجا بیندازم؟

دلم می گیره،به این فکر می کنم که امام رضا هنوز هم غریبه،وقتی ما آدما پامون جایی گیر می کنه و یه مشکلی برامون پیش میاد،می شیم عاشق امام رضا...

و بعد از حل اون مشکل، یادمون می ره که امامی هم داریم!!!

.

.

.

از خونه برام زنگ می زنند،با خواهر کوچیکم و مادرم و پدرم حرف می زنم و وقتی صدای پر از مهرشون رو می شنوم و به عکسشون که بالای تختم زدم نگاه می کنم دلم برای دیدنشون پر می زنه...

تصمیم رو می گیرم:این هفته یا هفته ی بعد به هر قیمتی که شده باید برگردم خونه...

باید طبق معمول همه چیز رو برای مادرم توضیح بدم تاکمکم کنه...

اون آدما رو خیلی بهتر می شناسه،اون می دونه اگه قراره من رابط فرهنگی خوبی باشم باید چی کار کنم،اون خوب می دونه که چطوری میشه آدما رو جذب کرد و بعد اونا رو با حرفاش عاشق خدا کرد...

اون این کارو زیاد با شاگرداش و والدین شاگرداش می کنه...

اون فوق العادست...

.

.

.

هوای دلم ابریست...بگویید دوباره نسیم بیاید...می خواهم دلم را در برابرش بیاویزم تا بوی تمامی گل ها در تنم نفوذ کند...




نویسنده در سه شنبه 87/2/24 |
                                              به یادش و به یاریش

با عجله به کتابخونه ی دانشکده می رم تا کتابی که گرفته بودم رو پس بدم و به بقیه ی کارهام برسم...

یکدفعه تیتر یک روزنامه توجهم رو به خودش جلب می کنه:من فراموش شده ام...

با وجود تمام کارهای نکرده ای که دارم می ایستم و شروع به خوندن اون مطلب می کنم:(همه ی مطلب یادم نیست،قسمتی ازش رو می نویسم):

بچه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند...

هیچ کدومشون هم منو نمی خواستند و دلشون می خواست یک زندگی تازه رو شروع کنند...

و من موندم و تنهایی...

یک مدت رو تو خیابون ها زندگی می کردم و اینطوری زندگی جنگلی رو یاد گرفتم... 

چند بار که پیش اقوام نزدیک و دور رفتم با بهونه هایی ردم کردند...

آره من فراموش شده ام...

.

.

.

بعد از خوندن اون مطلب تمام کارهایی که داشتم رو فراموش کردم و شروع کردم به فکر کردن...

چرا آدم ها گاهی انقدر خودخواه می شن؟

چرا گاهی تمام ارزش هایی که داشتن رو فراموش می کنن؟

چرا و چرا و چرا؟؟؟

.

.

.

در ذهنم برمی گردم به سال های گذشته و یاد یک دوست دوران کودکیم برام زنده می شه...

کودکی رو می بینم که مادرش عاشقانه نوازشش می کنه و کودکی دیگه در اونطرف خیابون داره با حسرت به دستای پر مهر اون مادر نگاه می کنه و برای یک لحظه آرزو می کنه که کاش می شد جای اون دو تا با هم عوض بشه...

اون کودک فرزند طلاقه...

سال ها می گذره و اون کودک بزرگ می شه...

در تمام این سال ها با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کنه و بارها می شکنه،زمین می خوره و با یه یا علی از زمین بلند می شه...

الآن،همین لحظه،اون کودک،اون دوست، تو جنگ با سختی های زندگی مثل فولاد محکمی شده که هیچ ضربه ای نمی تونه بشکندش...

من خیلی وقته که اونو می شناسم و به داشتن دوستی مثل اون افتخار می کنم...




نویسنده در یکشنبه 87/2/22 |

                                                به یادش و به یاریش

...انسان خسته روح مرده پژمرده دل شکسته وحشت زده و مایوس تنها سر به گریبان تفکر فروبرد و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد. او از پست ترین مواد است و هیچ کس او را به دوستی نمی گیرد صبرش به پایان آمد ضجه کرد اشک فروریخت و از ته دل فریاد برآورد: کیست این لجن متعفن را بپذیرد؟ من پستم من ناچیزم من بدبختم من گناهکارم من روسیاهم من از همه جا رانده شده ام و پناهگاهی ندارم کیست که دست مرا بگیرد و ناله هایم را جواب گوید؟ کیست که مرا از تنهایی به در آورد؟ طوفانی به پا شد زمین به لرزه درآمد آسمان غریدن گرفت برق همچون تازیانه های آتشین بر گرده آسمان کوفته می شد گویی انفجاری در قلب عالم به وقوع پیوسته است صدایی در زمین و آسمان طنین انداز شد که از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید: ای انسان تو محبوب منی دنیا را به خاطر تو خلق کرده ام و تو را بر صورت خود آفریده ام و از روح خود در تو دمیده ام و اگر کسی به ندای تو لبیک نمی گوید به خاطر آن است که همتراز تو نیست و جرات برابری و همنشینی با تو را ندارد حتی جبرئیل بزرگترین فرشتگان قادر نیست که همتراز تو شود زیرا بالش می سوزد و از طیران به معراج باز می ماند ای انسان تنها تویی که زیبایی را درک می کنی جمال و جلال و کمال تو را جذب می کند تنها تویی که خدای را با عشق نه با جبر و زور پرستش می کنی تنها تویی که در تنهایی نماینده خدا شده ای . ای انسان تنها تویی که قدرت و خلاقیت خدا را درک می کنی تنها تویی که غرور می ورزی و عصیان میکنی و لجوجانه می جنگی و شکسته می شوی و رام می گردی و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع و صاحبنظری خود درک می کنی. تنها تویی که فاصله بین لجن و خدا را قادری بپیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی. تنها تویی که با کمک بالهای روح به معراج می روی. تنها تویی که زیبایی غروب تو را مست می کند و از شوق می سوزی و اشک می ریزی. ای انسان خلقت در تو به کمال رسید و کلمه در تو تجسد یافت و زیبایی با دیدگان زیابین تو ظهور کرد و عشق با وجود تو مفهوم و معنی یافت و خدایی خود را در صورت تو تجلی کرد. ای انسان تو مرا دوست می داری و من نیز تو را دوست می دارم تو از منی و تنها به سمت من بازمیگردی                   (شهید مصطفی چمران)

 




نویسنده در چهارشنبه 87/2/18 |

                                                      به نام یگانه مهربان همیشگی

خسته بودم و آشفته...

احساس سرگردونی عجیبی داشتم...

احساس اینکه هنوز نمی دونم کارایی که دارم می کنم درسته یا نه...

رفتم خوابگاه و نزدیک 3 ساعت تو زمین چمن فکر کردم...

امّا...

به هیچ نتیجه ای نرسیدم...

مهمترین وظیفه ی من تو دانشگاه درس خوندنه امّا گاهی حاشیه ای ترین وظیفم می شه...

یه روز قبل از یکی از جلسات فرهنگی ستاد که قرار بود مطلب اوّل جلسه رو من بخونم به یه حکمت خیلی قشنگ از نهج البلاغه(البته همه ی حکمت های نهج البلاغه قشنگ هستن...) برخوردم که اتّفاقا تصمیم گرفتم تو جلسه بخونمش که مضمونش این بود:

کار مستحبی که به واجب صدمه بزند انسان را به خدا نزدیک نمی کند...

خیلی در موردش فکر کردم و تصمیم گرفتم یکم بیشتر حواسم رو جمع کنم چون درس خوندن من تو دانشگاهی که دولت داره مخارجش رو می ده واجب بود امّا فعّالیّت های جانبیم مستحب...

البته وقتی که این فعّالیّت ها رو به عنوان مسئولیّت قبول کردم طبیعتا اینها هم واجب می شه...

بعد از اون یکم کارهامو سبک تر کردم ...

امّا الآن یه حسّی خیلی آزارم میده:

افرادی که دور و برم تو هیئت کار می کنند گاهی چیزهای مافوقی براشون اتّفاق می افته که مطمئن می شن آقا از کاراشون راضیه و حسابی هواشونو داره،امّا من ...

حتّی نمی دونم آقا کارامو قبول داره یا نه؟

اونقدر لیاقت دارم که خادم آقا بشم یا نه؟...

اون شب خیلی به این آهنگ گوش کردم:

یه جایی تو مزرعه       یه کلاغ روسیاه       هوایی شده بره            پابوس امام رضا        امّا هی فکر می کنه          

    اونجا جای کفتراست                       آخه من کجا برم؟                         یه کلاغ که روسیاست.                                     

 من که توی سیاهیا            از همه روسیاترم                           میون اون کبوترا           با چه رویی بپرم؟

....

 




نویسنده در سه شنبه 87/2/10 |

   به نام خدا

این یادداشت رو در حالی دارم می نویسم که دلم می خواد از خوشحالی تو آسمون پرواز کنم....

.

.

.

.

همین الآن پیامی به گوشیم رسید به این مضمون:

السّلام علیک یا علی بن موسی الّرضا...

هجدهمین اردوی فرهنگی-زیارتی مشهد مقدّس در تاریخ 16 تیر ماه تصویب شد...

قربون کبوترهای حرمت امام رضا     

                                 قربون این همه لطف و کرمت امام رضا...

 

 




نویسنده در سه شنبه 87/2/3 |

                                                             

                                                                بسم ربّ المهدی

ما آدما گاهی وقتا چیزهایی رو می گیم و به همه هم سفارش می کنیم که خودمون بهش عمل نمی کنیم و این حرفا فقط در حدّ یک ادّعا باقی می مونه...

دو سه روزی بود که داشتم مطالب نشریه ی ستاد رو آماده می کردم امّا هنوز اونطوری که می خواستم نشده بود به خاطر همین هم دیشب که بچّه ها می خواستند به خوابگاه برگردند،من گفتم نمیام چون هنوز کار نشریه ام مونده و بعد هم به خاطر اینکه از گرسنگی نابود نشم تا پاساژ نسیم رفتم و یکم خوراکی گرفتم.(بوفه بسته بود)

بعد هم تا حدود ساعت 10 هیئت بودم و پیاده به خوابگاه برگشتم. امّا باز هم نشریه تموم نشد...

به همین خاطر وقتی اومدم خوابگاه بعد از ساعت 12 کلید اتاق کامپیوتر رو از سرپرستی گرفتم و تا حدود 5/2 نشستم پای کامپیوتر...

امروز اونقدر خسته بودم که تو کلاس چرت می زدم...

بعد از کلاس با خوشحالی از اینکه نشریه تموم شده و فقط یه کم طرّاحیش مونده اومدم هیئت...

ولی چشمتون روز بد نبینه ...

فلش من که دیروز پشت کامپیوتر جا مونده بود توسط یکی از برادران به واحد خواهران داده شده بود و آخرین کسی که از واحد خواهران خارج شده بود کلید رو با خودش برده بود...

به هر کسی که دم دستم اومد اس ام اس زدم تا کسی که کلید رو برده بود پیدا کنم...

بعد از کلّی انتظار خیلی خوشحال شدم چون شماره ی کسی که کلید رو برداشته بود پیدا کردم...

به قول بعضی ها :از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم!!!

ناگهان...

تمام امید هایم نا امید شد...

چون گوشی طرف خاموش بود...

ساعت 5 بود و ما ساعت 6 جلسه داشتیم...

اونقدر ناراحت شدم که اگه هنوز بچّه بودم می زدم زیر گریه(اینجاست که آدم دلش برای بچّگی هاش تنگ میشه...)

تو این حال و هوی بودم که مریم گفت:

مگه تو به خاطر امام رضا این کارها رو نکردی؟پس مهم اینه که وظیفتو انجام دادی...

حتما یه حکمتی بوده که این اتّفاق افتاده...

یه حکمت...

و من اینجا یاد حرف های خودم افتادم که موقع دلداری دادن به دوستام می گفتم امّا حالا که نوبت خودم شده همشون رو یادم رفته...

اینجاست که می گم گاهی وقتا حرف های ما آدما فقط در حدّ یه ادّعا باقی می مونه...




نویسنده در یکشنبه 87/2/1 |

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم